در این روزها خلوت را تجربه کنیم، «سکوت» گوهر گرانبها و نایابی است، در این سکوت «حقیقت» سخن می گوید… «من» اما طغیانگر است، خود را به در و دیوار می کوبد تا آرامشش را با وابستگی به این و آن بدست آورد نه با تکیه بر حقیقت و تسلیم بر عظمتِ هستی، چراکه خود را از هستی جدا می بیند…
خودشیفتگی آن روی سکهٔ «من» است، «من» نمی خواهد دریابد که فی نفسه «هستی» ندارد بلکه این «هستی» است که خود را به شکل «تجربهٔ من در خودآگاهی» آشکار کرده است، و این درک عظیمی است که آغازگر تواضع خواهد بود.
«من» مرز هیچ و همه چیز است، این با خودِ اوست که کدام جهت را برگزیند، به صومعهٔ خود درآید و یگانگی اش با هستی را لمس کرده و به ریشهٔ خود وصل شود، یا خود را به هیچ وابسته کرده و تا لحظهٔ مرگ تشویش داشته باشد. تشویش ِ از دست رفتن، از دست دادن، مُردن، رهاشدن، طرد شدن، تنها شدن و …
«موج» سرکشی می کند، رنج می کشد و «اضطراب» تمام پیکره اش را می لرزاند، اما … درنمی یابد که آرامش تنها در تکیه بر «دریا» میسّر خواهد بود، و او خود جز دریایی که در قالب وهم گرفتار آمده هیچ نیست.